| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
ابراهام مازلو می نویسد : « داستان نژاد بشر داستان زنان و مردانی است که خودشان را دست کم می گیرند » اکثر مردم به دلایل ترس به چیزهای کمتر از شایستگی خود قانع می شوند .
در شغلی که خواستارش نیستند خواهند ماند . به رابطه ای که در آن احساس خوشبختی نمی کنند ادامه می دهند عاداتی دارند که برای سلامتی شان متناسب و مطلوب نیست . پول و دارایی شان را در مواردی سرمایه گذاری می کنند که در موردش اطلاعات کافی ندارند و حتی بعد از اینکه متوجه اشتباهشان می شوند پولشان را در آنجا نگه می دارند . اگر از هر قسمتی از زندگی یا از جایگاه فعلی تان راضی نمی باشید به خاطر داشته باشید که همیشه می توانید بهایی را برای آزادیتان بپردازید و خوب می دانید این ها چیست ؟!
برایان تریسی
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!
یاعلی
یاعلی
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت :
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد ...
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد ...
هراینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود
این یک معامله با خداست